معنی کولی خفته

حل جدول

کولی خفته

تابلویی از هانری روسو

لغت نامه دهخدا

خفته

خفته. [خ ُ ت َ / ت ِ] (ن مف / نف) خوابیده. خسبیده. بخواب رفته. (ناظم الاطباء). نائم. راقد. نومان. ناعِس. وَسِن. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خفتگان:
ز ناگه بار پیری در من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی.
همه شب از ایشان پر از خفته دید
یکایک دل لشکر آشفته دید.
فردوسی.
نشانی نداریم از آن رفتگان
که بیدار و شادند اگر خفتگان.
فردوسی.
اگر خفته ای زود برجه بپای
وگر خود بپایی زمانی مپای.
فردوسی.
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشد
آنرا چه دلیل آری و این را چه جوابست.
منوچهری.
خفته و مرده از قیاس یکیست.
؟ (از قابوسنامه).
گرچه بجفا پشت مرا داری خم
من مهر تواز دلم نگردانم کم
از تو نبرم از آنکه ای شهره صنم
تو خفته ای و بخفته بر نیست قلم.
؟ (از قابوسنامه).
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش.
ناصرخسرو.
خفته بجانی تو ز چون و چرا
نه بتن از خورد و شراب و طعام.
ناصرخسرو.
خرگوش وار دیدم مردم را
خفته دو چشم باز و خرد خفته.
ناصرخسرو.
بیدار شو فضیحتی ای خفته.
ناصرخسرو.
فرمودکه من خود را خفته سازم. (کلیله و دمنه). می اندیشم که چون مار خفته باشد، چشم جهان بین او را برکنم. (کلیله و دمنه). بادی از خفته جدا شد. (کلیله و دمنه).
عالمت جاهل است و تو جاهل
خفته را خفته کی کند بیدار.
سنائی.
تافتند از هوای نفس و فساد
بر سر خفته همچو در فنجک.
(از حاشیه ٔ اسدی نخجوانی).
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را.
خاقانی.
مسافران بسحرگاه راه پیش کنند
تو خواب پیش کنی اینت خفته ٔ رعنا.
خاقانی.
من ترا طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیده ٔ بیدار.
خاقانی.
بربط که بطفل خفته ماند
بانگ از بر دایگان برآورد.
خاقانی.
چو همرسته ٔ خفتگانی خموش
فروخسب یا پنبه درنه بگوش.
نظامی.
سر خفتگان را برآری ز خواب
ز روی خرد برگشایی نقاب.
نظامی.
گر تشنگان بادیه را جان بلب رسید
تو خفته در کجاوه بخواب خوش اندری.
سعدی.
ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا؟
که حال غرقه در دریا چه داند خفته در ساحل ؟
سعدی.
خواب از سر خفتگان بدربرد
بیداری بلبلان اشجار.
سعدی.
بره خفتگان تا برارند سر
نبینند ره رفتگان را اثر.
سعدی (بوستان).
خفته خبر ندارد سر در کنار جانان
کاین شب دراز باشد در چشم پاسبانان.
سعدی.
|| گسترده شده بر زمین. (ناظم الاطباء). هیئت و شکل نائم گرفته. درازکشیده. (یادداشت بخط مؤلف): آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس به پرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته. (تاریخ بیهقی). || غلیظ و هنگفت شده مانند شیر. (ناظم الاطباء). بسته. زفت شده. خاثر. نقیض بریده. زباد. دفزک. هدل. (یادداشت بخط مؤلف): عجلد؛ شیر خفته یا شیر دفزک زده و جغرات شده. (منتهی الارب). لبن رائب، شیر خفته. شیر بشب داشته تا خامه ٔ آن گیرند. (یادداشت بخط مؤلف). لبن خاثر؛ شیر خفته. (منتهی الارب). || خواب آلود. (ناظم الاطباء). خواب آلوده.
- ناخفته، نخوابیده. نخفته. مقابل خفته:
درازی شب از ناخفتگان پرس
که خواب آلوده را کوته نماید.
سعدی (بدایع).
|| منجمدشده. راکدشده. (یادداشت بخطمؤلف).
- آب خفته، آب راکد. آب ایستاده. (یادداشت بخط مؤلف). || کج شده. منحنی شده.خمیده. کج و خم. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع):
همچو چنبر باد خفته همچو نیلوفر کبود
قد و خدحاسدت از رنج و از بد اختری.
سوزنی.
بدان ماند این قامت خفته ام
که گویی بگل در فرورفته ام.
سعدی (بوستان).
|| غافل. (یادداشت بخط مؤلف):
همی راند تا پیش دریا رسید
مر ایرانیان را همه خفته دید.
فردوسی.
اما دندانی باید نمود تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست. (تاریخ بیهقی). من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار و از آن التقاطها کرده و در میان این تاریخ چنین سخنان از برای آن می آرم تا خفتگان بیدار شوند. (تاریخ بیهقی).
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب.
ناصرخسرو.
ملکتی کو را نماند جاودان
ای دلت خفته تو آنرا خواب دان.
مولوی.
شاه خفته است فتنه ای بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار.
اوحدی.
|| استراحت کرده. غنوده. (یادداشت بخط مؤلف). || خاموش شده. فرونشسته. (یادداشت بخط مؤلف):
از آن همنشین تا توانی گریز
که مر فتنه ٔ خفته را گفت خیز.
سعدی (بوستان).
- امثال:
فتنه ٔ خفته را مکن بیدار.
- آتش خفته، آتش خاموش شده.
- چراغ خفته، چراغ خاموش شده.
|| در نمک و مانند آن خفته. رها کرده در نمک تا طعم آن گیرد، چون: کباب به نمک خفته:
میرود مستانه بر خاکم نمیداند که من
در کفن همچون کباب در نمک خوابیده ام.
ملاقاسم (از آنندراج).
|| پَست: خفته رسته، پست و بلند. || مرده. (یادداشت بخط مؤلف). || دفن شده. (ناظم الاطباء). || از کار بازایستاده. باطل شده. متوقف. (یادداشت بخط مؤلف).
- بخت خفته:
چو بخت خفته یاری را نشایی
چو دوران سازگاری رانشایی.
نظامی.
بخت شوریده ٔ من خفته تر از غمزه ٔ تست
زلف آشفته ٔ تو بسته تر از کار من است.
صائب (از آنندراج).
|| بیحس شده. خدرشده.
- پای خفته، پای خواب رفته.
- رگ خفته، رگ بی حس. کنایه از خدر شده است.
|| (اِ) چالیک و آن بازیی باشد که کودکان کنند و آن دو چوب است یکی بمقدارسه وجب و دیگری بمقدار یک وجب و هر دو سر چوب کوچک تیز باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج).


کولی

کولی. (اِخ) دهی از دهستان کوشه که در بخش خاش شهرستان زاهدان واقع است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

کولی. (حامص) سواری روی کول و پشت. (فرهنگ فارسی معین). در تداول کودکان در بازی، سواری بر پشت کسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمل کول کردن را گویند. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کولی دادن، کسی را بر کول و پشت خود سوار کردن. (فرهنگ فارسی معین). بردن حریف را بر پشت خویش. در بعضی بازی های کودکان رسم بر این بود که برنده را به کول خود گرفته مقداری (که میزان آن از روی وسایل بازی معین می شد) راه ببرد، این عمل را کولی دادن می گفتند. کسی که سوار می شدکولی می گرفت. در بسیاری از بازیها، نظیر: چلتوب، الک دولک، زویی و بعضی انواع تیله بازی کولی دادن رایج بوده است. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده). بردن حریف را بر پشت خویش پس از باختن در بعضی بازیهای کودکان. در بازیهای کودکان، بر پشت کسی که ایستاده است سوار شدن تا او وی را ببرد، و کولی گرفتن متعدی آن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کولی گرفتن، بر پشت سوار شدن حریف بازی را. بر کول حریف نشستن در بعض بازیهای کودکان پس از بردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب قبل شود.

کولی. [ک َ / کُو] (ص نسبی، اِ) کاولی = کابلی ؟ (فرهنگ فارسی معین). لولی. (آنندراج). لولی. لوری. غربال بند. قره چی. غرچی. غربتی. چینگانه. زط. زرگر کرمانی. سوزمانی. زنگاری. فیوج. فیج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام گروهی صحرانشین. (ناظم الاطباء). طایفه ٔ معروفی هستند چادرنشین که در تمام عالم پراکنده اند و در ایران کارشان فروختن سبد و فالگیری و احیاناً دزدی است. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده). و رجوع به لوری، لولی و لولیان شود.
- امثال:
کولی غربال به رو گرفته از رفیقش پرسید مرا چگونه بینی ؟ گفت: بدان سان که تو مرا بینی. (امثال و حکم ج 3 ص 1247).
کولی کولی را دید چماقش را دزدید. (امثال و حکم ج 3 ص 1248). و رجوع به مثل بعد شود.
کولی کولی را می بیند چوبش را زمین می اندازد. (امثال و حکم ج 3 ص 1248). رجوع به مثل قبل شود.
- مثل کوچ کولی، با انبوهی و جمعیت به جایی رفتن. همه با هم با آواز بلند سخن گفتن. (امثال و حکم ج 3 ص 1474). رجوع به معنی بعد و ترکیب های و امثال ذیل مدخل کوچ شود.
|| به مجاز زن یا دختری که بسیار فریاد کند. زن بی شرم بسیارفریاد. زنی سخت آواز درشت و بی شرم. زنی که عادتاً داد و فریاد بسیار کند. زنی پر داد و فریاد. سلیطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به مجاز کودکان پرسروصدا و جیغجیغو و زنان دزد و بدزبان را گویند. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کولی غربیل بند، مراد همان کولی است منتهی بدین صورت بیشتر به مجاز به کار می رود و به زنان سلیطه و آپاردی و بچه های پرسروصدا اطلاق می شود. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده). || فاحشه. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || مردم صحرانشین بی شرم. (ناظم الاطباء).

کولی. (اِ) کلی. (فرهنگ فارسی معین). قسمی ماهی خرد پرتیغ. قسمی ماهی دریای خزر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلی شود. || نوعی ماهی که در چاه بهار می خورند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


انگور کولی

انگور کولی. [اَ رِ ک َ] (اِ مرکب) کشمش کولی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کشمش کولی شود.

گویش مازندرانی

خفته

گلوبند – نوعی گردن بند زنان

فرهنگ فارسی هوشیار

خفته

(اسم) خوابیده بخواب رفته خسپیده. جمع: خفتگان.

فرهنگ معین

خفته

(خُ تِ) (ص مف.) خوابیده، به خواب رفته.


کولی

(حامص.) سواری روی کول و پشت.

فرهنگ عمید

خفته

خوابیده،
درازکشیده،
[مجاز] ازکاربازمانده، باطل، متوقف،
[مجاز] غافل، بی‌خبر،
[قدیمی] خمیده،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خفته

آرمیده، خسبیده، خوابیده، غنوده،
(متضاد) بیدار، غافل، بی‌خبر، ناآگاه، نهفته، به ظاهر آرام

فارسی به عربی

خفته

نائم

فارسی به آلمانی

خفته

Schlafend

معادل ابجد

کولی خفته

1151

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری